برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) 8
نوشته شده توسط : admin

 

ترنج سرش را پائین انداخت و به دستهایش نگاه کرد:
هر کار بگم می کنی؟
ماکان زد به شانه ترنج و گفت:
به من نگاه کن
ترنج سرش را بالا آورد.
هر کاری بخوای می کنم.
ترنج لبخندی به قیافه جدی ماکان زد و گفت:
تو شرکتت یه کار بهش بده. من حاضرم سفارش هام و باهاش تقسیم کنم.
ماکان دستش را از روی شانه ترنج برداشت و با تعجب گفت:
شاید نخواد کار کنه.
ترنج لبش را گزید:
می خواد. به پولش احتیاج داره.
**
ماکان جلوی آینه ایستاده بود و داشت موهایش را مرتب می کرد. بعد نگاهی به خودش توی آینه انداخت و ادکلنش را برداشت. و تقریبا دوش گرفت. از چند متی می شد بوی ادکلن گران قیمتش را شنید. نگاه نهایی را به خودش توی آینه انداخت و موبایلش را از روی میز برداشت.
پیام شهرزاد هنوز روی صفحه بود. آدرس رستوران و ساعت را برایش فرستاده بود. نگاهی به پیام انداخت و بعد وارد لیست شماره هایش شد. روی طیف صورتی توقف کرد و دکمه ادیت را زد. طیف صورتی را به شهرزاد تغییر داد و تغییرات را سیو کرد. به نام شهرزاد لبخند مغروری زد و از اتاق خارج شد.
توی راه رو با ترنج برخورد کرد که داشت از اتاقش خارج میشد. ترنج که تازه از دانشگاه رسیده بود چادرش را روی دستش انداخت و گفت:
به به آقا ماکان. چه خبره؟
تا خواست چیزی بگوید. صدای ارشیا حرفش را قطع کرد:
احیانا از اون قرارای کاری که ندارین؟
ماکان نگاه غیر دوستانه ای به ارشیا انداخت و گفت:
تو خونه زندگی نداری صبح تا شب اینجایی؟
ارشیا خیلی خونسرد دست ترنج را گرفت و گفت:
چرا دارم ایناهاش
و به ترنج اشاره کرد. تر نج ریز ریز خندید و برای ماکان شکلک در آورد. ماکان با دست ارشیا را کنار زد و گفت:
بفرما به زندگیت برس بذار ما هم به زندگیمون برسیم.
و در حالی که از پله پائین می رفت گفت:
بعدم میاد از مردای زل ذلیل.
ترنج و ارشیا داشتن داز بالا ی پله می خندیدند و او هم بیشتر نتوانست خنده اش را کنترل کند و در حالی که می خندید و دستی برای انها تکان داد و به طرف در رفت که سوری خانم صدایش کرد:
ماکان کجا می ری؟
ماکان به طرف مادرش چرخید و گفت:
یه قرار کاری دارم.
صدای خنده ارشیا از بالای پله آمد ماکان خنده اش را خورد و به مادرش نگاه کرد:
خوب نمیشه نری امشب ارشیام شام اینجاست.
ماکان به پله نگاه کرد و انگار که خود ارشیا ست گفت:
این دو هفته اس داماد ما شده فقط یک شب خونه خودشون بوده اینجا موندنش که چیز جدیدی نیست.
سوری خانم لبش را گاز گرفت و با چشم به پله ارشاه کرد. ماکان با خنده به طرف در رفت و گفت:
خودش می دونه من باهاش این حرفارو ندارم.
بعد هم کفش هایش را پوشید و گفت:
خداحافظ سوری جون.
و با خنده از در خارج شد. سوار ماشین شد و برای خودش یک اهنگ تند گذاشت و رفت سمت کارواش. مدتی بود که دستی به سر و گوش ماشینش نکشیده بود.
از پشت شیشه داشت به برسهایی که با سرعت می چرخیدند نگاه می کرد خودش هم نفهمید که چطور شد یاد مهتاب اقتاد. شاید به خاطر عطر ملایمی که از ظهر توی ماشین مانده بود. شاید هم...خودش هم نمی دانست چرا. ولی به ترنج قول داده بود که برای او کاری توی شرکتش دست و پا کند شاید این بهترین راه برای عذار خواهی از مهتاب بود.
بعد از این فکر سرش را تکان داد و سعی کرد شبش را با گندکاری های قبلش خراب نکن. شستن ماشین تمام شده بود و او صدای موسیقی را بلند کرد و به سمت رستوران مورد نظرش حرکت کرد.
فضای رستوران نیمه تاریک بود و نور هر میز را آباژور پایه بلندی تامین می کرد که روی میز خم شده بود. صدای موسیقی ایتالیایی را می شد به راحتی تشخیص داد. ماکان نگاهی توی فضای نیمه تاریک رستوران انداخت و با چشم به دنبال یک دختر و ویک مرد مسن گشت.
همانجا ایستاده بود که پیشخدمتی به اونزدیک شد و گفت:
آقای اقبال؟
بله.
تشریف بیارین خانم منتظرتون هستن.

ماکان به دنبال پیشخدمت راه افتاد و از دور شهرزاد را پشت یکی از میز ها دید. تنها بود. ماکان از تنها بودن او تعجب کرد. هر چه نزدیک تر میشد تشخیص چهره او راحت تر بود. اگر می توانست سوت بلندی می کشید:
چه کرده این دختر ما.
شهرزاد واقعا زیبا شده بود. با نزدیک شدن ماکان از جا بلند شد که بیشتر برای نمایش دادن اندام فوقالعاده زیبایش بود. مانتوی سفید کوتاهی پوشیده بود و شلوار لوله تفنگی مشکی چکمه هایی هم سفید بود و پاشنه های بلندی داشت. یک شال مشکی هم سرش کرده بود. موهایش را از پشت بسته بود و برجستگی بزرگ شالش این را نشان می داد. جلوی موهایش را به عقب زده بود و بایک تل سفید مهار کرده بود. دسته ای از موهایش را فر داده بود که از کنار صورتش آویزان بودند.
آرایش زیبایی داشت که چشمانش را خمار نشان می داد. ماکان از ان همه زیبایی وظرافت غرق لذت بود. ندیده نبود ولی نمی توانست انکار کند که هیچ کدام از کسانی که مدتی با آنها بوده با به زیبایی شهرزاد نبودند.
شهرزاد دستش را جلو آورد و با خوشرویی سلام کرد.
ماکان نگاهی به دست او انداخت و بدون تردید دستش را فشرد. دست ظریف شهرزاد گرم بود و توی دست ماکان برای مدت کوتاهی توقف کرد. ماکان دستش را رها کرد و با دست به صندلی اشاره کرد و گفت:
خواهش می کنم خجالتم دادین.
شهرزاد با زیباترین لبخندش از او استقبال کرد و گفت:
خواهش می کنم.
وقتی هر دو پشت میز جا گرفتند. شهرزاد رو به ماکان گفت:
خیلی ممنون که دعوت مارو قبول کردین جناب اقبال.......
بعد مکثی کرد و گفت:
می تونم ماکان صداتون کنم.
ماکان که محو زیبایی شهرزاد شده بود به راحتی قبول کرد:
البته خواهش می کنم راحت باشین.
لبخند شهرزاد پر رنگ تر شد و ادامه داد:
بابا عذر خواهی کردن که نتونستن بیان. همین یک ساعت پیش بهشون خبر دادن یک از ماشین هایی که بار می آورده برامون تو پاسگاه بین راه توقیفش کردن. باباهم مجبور شد خودش پی گیری کنه.
ماکان به لب های شهرزاد خیره شده بود و با دقت به حرف های او گوش می داد. با تمام شدن حرف شهرزاد گفت:
خواهش می کنم کم سعادتی از من بوده که نتونستم ایشون و زیارت کنم.
شهرزاد باز هم لبخند زد. انگار از تاثیر لبخندش به خوبی اگاه بود. با دست به پیش خدمت اشاره کرد. ماکان داشت فکر میکرد بوسیدن ان لبها چه مزه ای می تواند داشته باشد و اصلا هم سعی نمی کرد که فکرش را کنترل کند تا به این چیز ها فکر نکند. حرکات شهرزاد ظریف و زنانه بود و به خوبی بلد بود چطور روی طرف مقابلش تاثیر بگذارد.
در طول صرف شام جو رسمی کم کم از بین رفت و فعل های جمع به مفرد تبدیل شد و در آخر صممیتی هم بین آن دو شکل گرفت و هر دو اطلاعات کاملی درباره هم کسب کرده بودند. ماکان فهمید که شهرزاد تک دختر آقای معینی است که سه فروشگاه صنایع چوب دارد به اضافه مقدار زیادی زمین های کشاورزی که از محصول ساله اشان کلی درامد حاصل می شد.
شهرزاد لیسانس مدیریت داشت و یکی از فروشگاه های پدرش را می گرداند. برخلاف تصور ماکان اصلا هم دختر لوس و ننری نبود. ماکان نمی توانست به خودش دروغ بگوید از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود.
آخر شب وقتی از هم جدا شدند. ماکان از آشنایی با شهرزاد خوشحال بود. با خودش داشت دو دو تا چهار تا می کرد شاید بعد از مدتی آشنایی بتواند به چیزهای دیگری هم فکر کند. مثلا ازدواج .حتی شاید عاشق شهرزاد بشود. و بتوانند زندگی خوبی با هم شروع کنند. از تمام این فکر ها خنده اش گرفته بود.
درست بود که از شام خوردن با شهرزاد لذت برده بود ولی اینکه شهرزاد همان زنی بود که ماکان برای زندگی می خواست احتیاج به زمان بیشتری داشت. تمام طول راه داشت به شهرزاد و تصویر چهره اش فکر میکرد . ولی هر وقت به قسمت لب ها می رسید تصویر ذهنی اش با انچه دیده بود تفاوت داشت.
لب هایی که توی ذهنش می آمد لب های شهرزاد نبود.
***
مهتاب خیلی استرش داشت. تا حالا کار عملی جدی نکرده بود. فقط یک بار توی مسابقات پوستر توی شهرستانشان یک مقام دومی آورده بود. تنها کار مهمش همین بود. ترنج ده بار به او گفته بود که ماکان قبول کرده ولی مهتاب باز هم استرس داشت.
جلوی میز منشی نشسته بود و دست هایش را توی هم گره کرده بود. ترنج هم کنارش نشسته بود. نمونه کارهایش را ریخته بود روی یک فلش و و فلش توی دستش عرق کرده بود. ترنج باز هم زد به بازویش و گفت:
مهتاب به خدا خل شدی چرا این کارا رو میکنی. اینا تشریفاته.
مهتاب سری تکان داد و گفت:
به خدا ترنج خفت می کنم. بابا تو داداشته. یه شوهر گردن کلفتم داری که پشتتو می گیره معلومه عین خیالت نیست.
دلش می خواست بگوید:
ولی من باید با برادر بی جنبه تو که دهنش و باز می کنه و همه حرفی رو می زنه سر و کله بزنم که فقط یک بار من و دیده.
سعی کرد استرسش را با یک نفس عمیق از بین ببرد ولی زیاد هم موفق نبود. تلفن منشی که زنگ خورد مهتاب یک متر از جا پرید که باعث شد ترنج زیر خنده بزند. اینقدر خندید که مهتاب هم به خنده افتاد. خانم دیبا که از خنده آن دو تا لبخند روی لبش بود به مهتاب گفت:
بفرما تو.
خنده مهتاب ناگهان قطع شد که این باعث شده خنده ترنج بیشتر شود. مهتاب بلند شد و با حرص به پای ترنج کوبید و گفت:
مرض بگیری.
و با گامهایی لرزان به طرف در اتاق ماکان رفت. پشت در نفس عمیقی کشید و به خودش گفت:
مهتاب محکم مثل همیشه. برو ببینم چه جوری حال این بچه پرو رو می گیری.
و دوباره نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست و به در ضربه زد. صدای ماکان را شنید که گفت:
بفرمائید.
مهتاب مصمم در اتاق را باز کرد و وارد شد. ماکان پشت میزش نشسته بود و همان ژست رئیس مابانه را گرفته بود.ارشیا هم روی یکی از مبل ها نشسته بود و با ورد مهتاب به سمت او برگشت. مهتاب به آرامی سلام کرد:
سلام
ماکان به وضوح اضطراب را در نگاه مهتاب می دید.مهتاب مقنعه و مانتوی مشکی ساده ای پوشیده بود که در قسمت کمر کمی تنگ بود و بلندی اش تا روی زانو می رسید. شلوار لی آبی و یک جفت کتانی سفید پایش بود. موهایش را کامل پوشانده بود و از نگاه کردن مستقیم به آنها خود داری می کرد.قیافه اش شبیه دخترهای دبیرستانی بود که البته سنش هم همین را می گفت.ماکان به سادگی او لبخند زد و گفت:
خوش امدین. بفرمائید.
نگاه مهتاب به ارشیا افتاد و به او هم سلام کرد:
سلام استاد.
سلام.
بفرمائید
و با دست به مبل رو به رویش اشاره کرد. مهتاب نشست و سرش را کمی پائین انداخت. ارشیا درست روبه رویش بود و ماکان می توانست نیم رخش را ببیند. حالا که خوب نگاهش می کرد می دید که زیاد هم چاقی اش توی ذوق نمی زند. شاید گردی صورتش باعث میشد اینطور فکر کند.ابروهایش را دخترانه مرتب کرده بود از نیم رخ بلندی و مشکی بودن مژه هایش بیشتر معلوم بود. چشمهایش هم قهوه ای بود. خودش هم نفهمید چرا با خودش گفت:
عین شهرزاد.
بعد از این فکر خودش تعجب کرد و فکر شهرزاد را کنار زد و دوباره به مهتاب خیره شد. لپ های تپلی داشت:
از اون دست دختراس که ادم دلش می خواد لپشو بکشه و بگه گوگوری.
از این فکر خنده اش گرفت و سعی کرد خنده اش را بخورد.برای اینکه بیشتر از این به فکرش اجازه خیال پردازی ندهد سکوت را شکست و گفت:
خوب مهتاب خانم می تونم کاراتون و ببینم. مهتاب سری تکان داد و از جا بلند شد و بدون اینکه به چهره ماکان نگاه کند فلش رابه دست او داد و گفت:
ریختم روی فلش که راحت تر بتونین ببینین.
ماکان نگاهی به چهره مهتاب انداخت که نگاهش روی میز بود و دست دراز کرد تا فلش را بگیرد. مهتاب گوشه فلش را به سختی نگه داشته بود تا دستش با دست ماکان برخورد نکند. ماکان هم به عقیده او احترام گذاشت و با نهایت دقت آن را گرفت.
مهتاب روی مبل برگشت و منتظر شد. ماکان ارشیا را هم برای دیدن کار ها دعوت کرد و بعد هر دو مشغول دیدن کارها شدند. مهتاب احساس می کرد قلبش دارد از توی حلقش بیرون می زند. می ترسید کارهایش در چشم انها خیلی ساده و مبتدی بیاید. دلش نمی خواست توی دلشان او را مسخره کنند.
هر چه دعا بلد بود زیر لب خواند تا بالاخره انها کارها را تا انتها دیدند و ارشیا سر جایش برگشت.

مهتاب مضطرب به ارشیا چشم دوخته بود. سعی می کرد بیشتر به او نگاه کند تا ماکان بالاخره او استادش بود و با او احساس آشنایی بیشتری می کرد. ارشیا به ماکان نگاه کرد و ماکان هم با سر به او فهماند که شروع کند ارشیا گلویش را صاف کرد و گفت:
به نظر من کارات در حد یک دانشجوی کاردانی خیلی خوبه. فکر کنم تجربه های عملی کارت رو بهتر هم بکنه.
مهتاب با خودش فکر کرد خوب زیاد هم بد نبود. یعنی عالی نیستی ولی اگر کار کنی بهتر میشی.
ارشیا به ماکان نگاه کرد و گفت:
تو حرفی نداری؟
نه فقط از کی می تونین شروع کنین؟
مهتاب که از ذوق داشت می مرد سعی کرد که خیلی هیجاناتش را هم بروز ندهد:
من هر وقت شما بگین.
می تونی یک سیستم برای خودت بیاری اینجا؟
مهتاب وا رفت. لپ تاپ نداشت. توی خانه هم یک کامپیوتر فکستنی عهد بوقی داشت که کارهایش را زور با ان انجام میداد. لبش را گزید. و سرش را پائین انداخت.
نه....نمی تونم.
دست های مهتاب مشت شده بود از شدت ناراحتی دلش می خواست همانجا زمین دهن باز کند و او را ببلعد. ماکان و ارشیا نگاهی به هم انداختند و بعد دوباره به مهتاب نگاه کردند. مهتاب دیگر نمی تونست سرش را بالا بگیرد.
ماکان فکری کرد و گفت:
ببخشید مهتاب خانم. چون شما قرار نیست دائم و تمام وقت اینجا کار کنید من گفتم سیستم بیارید. ولی یک کار دیگه هم می شه کرد.
مهتاب برای اولین بار مستقیم به ماکان نگاه کرد. هم زمان می شد احساس های گونگانی را توی چشم هایش دید. خجالت امیدواری. حسرت نگرانی. ماکان برای یک لحظه جملات را گم کرد. چه می خواست بگوید. مهتاب همچنان به ماکان زل زده بود و منتظر جواب او بود. ماکان برای اینکه بهتر بتواند فکر کند نگاهش را از مهتاب گرفت و روی میز انداخت و گفت:
من یک سیستم میارم. ولی هر ماه مبلغی رو بابت پولش از کارتون کم میکنم. چطوره؟
و به مهتاب نگاه کرد. نوعی راحتی خیال را در چهره اش دید. مهتاب از جا بلند شد و به طرف میز ماکان رفت. صدایش از اضطراب و هیجان هنوز لرزش داشت:
من موافقم. این خیلی خوبه. واقعا ممنونم.
ماکان نمی توانست نگاهش را از ان چشمان قهوه ای گرم بگیرد. نگاه مهتاب اینقدر شفاف بود که انگار داشت تا ته قلبش را می دید. گرمای خاصی از ان چشم ها به جان ماکان می ریخت که خودش هم علتش را نمی فهمید. مگر این نگاه کودکانه که از خوشحالی برق می زد چه داشت که او را اینقدر تحت تاثیر قرار داده بود.
مهتاب زیبایی خاصی نداشت البته اگر لب ها را فاکتور می گرفت. دختر بانمکی بود ولی در برابر دختران زیادی که اطرافش بودند مهتاب شاید آخرین جایگاه را داشت. ناخوداگاه او را با شهرزاد مقایسه کرد ان قیافه زیبا و ملوس عروسکی کجا این دخترک با این لپ های تپل و گرد کجا.
مهتاب بعد از این حرف رو به ارشیا کرد و ان رشته گرما را پاره کرد:
خیلی ممنون استاد.
بعد دوباره به طرف ماکان برگشت و این بار بدون اینکه به او نگاه کند گفت:
میشه لطف کنید فلشم و بدین؟
ماکان خم شد و فلش را جدا کند. همان پائین نفس عمیقی کشید و بعد هم فلش را به طرف مهتاب دراز کرد. مهتاب باز هم با گوشه انگشتانش فلش را گرفت. ماکان یک لحظه دلش خواست دست او را لمس کند ولی به خودش نهیب زد و فلش را رها کرد.
مهتاب با یک خداحافظی گرم از اتاق خارج شد. ترنج هنوز همانجا نشسته بود.مهتاب در را بست و بیشتر از این نتوانست خودش را کنترل کند. به طرف ترنج دوید و او را در آغوش گرفت.
ترنج از این حرکت مهتاب خنده اش گرفته بود. مهتاب هم قدش از او بلند تر بود و هم هیکلش بزرگتر. با خنده گفت:
مهتاب جان له شدم.
مهتاب از ترنج جداشد و گفت:
وای ترنج داشتم قبض روح می شدم.
ترنج چادرش را که بخاطر حرکت مهتاب به هم ریخته بود درست کرد و در حالی که او را کمی به عقب هل می داد گفت:
آخه دختره خل و چل مگه من بت نگفتم این کارا فقط تشریفاته.
مهتاب دست به کمر ایستاد و گفت:
منم جوابم و دادم. بذار ببینم اگه خودت خواستی جایی که غریبه اس بری دنبال کار چه جوری میشی.
ترنج دست مهتاب را گرفت و گفت:
بیا بریم اتاق مشرتکمون و نشونت بدم.
مهتاب همراه ترنج رفت و بعد با حالت مغروری گفت:
حالا کی گفته من قراره با تو هم اتاق بشم. من می رم تو قسمت طراحای اصلی فهمیدی؟
ترنج زد به بازوی مهتاب و گفت:
نچایی یه وقت؟
نه لباس به اندازه کافی پوشیدم.
بعد از این حرف دوتایی زیر خنده زدند. ترنج مهتاب را هل داد توی اتاق و گفت:
اینم از اتاق ما.
مهتاب با ذوق به اطراف نگاه کرد. اینقدر ذوق داشت که انگار ریاست یک شرکت بزرگ را به او پیشنهاد داده بودند. با همان لحن گفت:
خوب میز من کجاست؟
ترنج با خنده گفت:
بذار برسی.

وای ترنج باورم نمیشه همیشه آرزوم بود بعد از درسم تو یه همچین جایی کار کنم. تو شهر ما فقط دو سه تا شرکت بلیغاتی هست اونام اینقدر کوچیکن که نگو باورت میشه رئیس یکی از اون شرکت ها یه دختره اس که قفط دیپلم هنرستان داره. تازه شرکتشم یه مغازه اس که دوتا طراح توش کار میکنن.
بعد اه تاسف باری کشید و گفت:
این کارا سرمایه می خواد. بعد با حالتی دمق نشست روی صندلی ترنج. ترنج جلو تر رفت و کنارش ایستاد و گفت:
مهتاب تو رو خدا دیگه از این حالت بیا بیرون این چند وقته بس که تو رو دمق دیدم حال منم گرفته اس. بشو همون مهتاب سابق خودمون که همش می خندید. مهتاب سرش را بالا اورد و گفت:
دعا کن مامانم خوب شه خودم کاری می کنم که بگی مهتاب غلط کردم دیگه نمی خوام بخندم.
داشتند به این حرف مهتاب می خندیدند که ارشیا جلوی در ظاهر شد. مهتاب خنده اش را جمع کرد و بلند شد و مجددا سلام کرد بعد سرش را کمی پائین انداخت. ترنج هم به او لبخندی زد که ارشیا با چشمکی به او پاسخ داد. ترنج با چشم به مهتاب اشاره کرد و لبش را گاز گرفت.
ارشیا خنده آرامی کرد و گفت:
خوب خانما امیدوارم کارتون به درستون لطمه نزنه.
مهتاب خیلی سریع جواب داد. نه نه قول می دم هیچ مشکلی پیش نیاد.
ترنج و ارشیا هر دوبه دست پاچگی او لبخند زدند. چن دقیقه بعد سر و کله ماکان هم پیدا شد ارشیا را کنار زد و گفت:
خوب مثل اینکه اتاقتون رو هم اننتخاب کردین.
و دست به سینه به آنها نگاه کرد. و ادامه داد:
می گم حیدری یک میز براتون بیاره . تا یکی دو روز دیگه هم سیستم و براتون میارم اونوقت می تونین کارتون و شروع کنین.
مهتاب همانجور سر به زیر تشکر کرد و بعد رو به ترنج گفت:
من دیگه می رم.
کجا وایسا تا یه جایی می رسونیمت.
بعد به ارشیا نگاه کرد و گفت:
نه ارشیا.
ارشیا هم با لبخند به ترنج گفت:
هر چی خانمم بگه.
مهتاب از این حرف خندید و ماکان باز هم فکر کرد:
واقعا وقتی می خنده خیلی ملوس میشه. آدم دلش می خواد اون لپ گردشو بگیره بکشه.
ترنج و مهتاب به طرف در راه افتادند. مهتاب جلوی در توقف کرد و بار هم از ماکان تشکر کرد:
بازم ممنون آقای اقبال.
ماکان فقط مغرورانه سر تکان داد. و ان سه تا از در خارج شدند. مهتاب کنار گوش ترنج گفت:
می گم من این داداشت و چی صدا کنم از این به بعد؟ آقای رئیس؟ یا آقای اقبال. ها شایدم بگم آقا ماکان. یا اصلا ماکان خالی.
ترنج داشت ریز ریز می خندید که ارشیا متوجه خنده انها نشود و گفت:
منکه می گم داداش. خانما می گن اقای اقبال آقایون می گن ماکان. تو هر جور دوست داری.
مهتاب فکری کرد و گفت:
من میگم آقای رئیس.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
فکر نکنم از این اصطلاح زیاد خوشش بیاد چون میگه ادم احساس پیری میکنه.
مهتاب ریز ریز خندید و گفت:
پس حتما به این اسم صداش می کنم. دیگه حکم بابا بزرگ منو داره.
ترنج محکم به شانه مهتاب کوبید و گفت:
هوی درباره داداش من درست صحبت کن.
بعد هم با بدجنسی خندید و گفت:
اگه ماکان جای بابا بزرگت باشه که اون بنده خدا خواستگاره فسیله.
با این حرف ترنج هر دو بلند زیر خنده زدند که باعث شد ارشیا برگردد و به آن دو نگاه کند:
چه خبرتونه دخترا تو خیابون.
مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ترنج نگاه نادمی به ارشیا انداخت:
وای ببخشید. یهو شد.
و دوباره با مهتاب ریز ریز خندیدند. ارشیا سری تکان داد و دزدگیر را زد و گفت:
سوار شین.
ماکان داشت از پنجره اتاقش آنها را نگاه می کرد. آه ناخودآگاهی کشید و پشت میزش برگشت. برای یک لحظه احساس تنهایی کرد. چقدر بد بود که همه انها با هم رفتند. موبایلش را برداشت و ناخودآگاه شماره شهرزاد را گرفت.

مهتاب را تا آزادی رساندند هر چه ترنج اصرار کرد نگذاشت او را به خوابگاه ببرند. کلی تشکر کرد و رفت. بعد از رفتن مهتاب ترنج رو به ارشیا کرد و گفت:
خوب آقا ارشیا حال و احوال؟
ارشیا خندید و گفت:
چه عجب. این یکی دو روزه حسابی فکرت مشغول این دوستت بود و منو پاک یادت رفته بود.
ترنج اخمی کرد و گفت:
من کی تو رو یادم رفت. تازه دیشبم که خونه ما بودی.
بله. ولی جناب عالی مدام از مهتاب و مشکلش حرف زدی.
ترن لب هایش را غنچه کرد و گفت:
حالا که اینجور شد همرام نمی برمت.
ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت:
کجا ان..شا..؟
ترنج خنده بدجنسی کرد و گفت:
تنبیه باشه برات که الکی به من تهمت نزنی.
نگاه ارشیا کمی جدی شد و گفت:
ترنج لطفا در این مورد با من شوخی نکن. دست خودم نیست. نمی تونم ازت بی خبر باشم.


ترنج فورا یاد ماجرای قهرشان افتاد و سکوت کرد. ارشیا دستش را گرفت و گفت:
به خدا فکر نکنی بهت اعتماد ندارم. ولی دلم م یخواد بدونم کجایی وقتی ازم دوری همش دلشوره دارم. حالا وقتی ندونم کجایی که اوضاعم به هم می ریزه.
ترنج توی سکوت داشت گوش می کرد. خوب باید به او حق می داد؟ یعنی ارشیا هم هرجا می خواست برود به او خبر می داد؟ این منطقی بود؟
دلش نمی خواست حرفی بزند و کدورتی ایجاد کند در واقع او قصدش این بود که ارشیا را هم همراهش ببرد پسا این حرف ها بیهوده بود. نگاهی به ارشیا انداخت و به رویش لبخند زد:
اینجا که می خوام برم تو هم باید بیای وگر نه منو هم راه نمی دن.
ارشیا با تعجب به ترنج نگاه کرد:
راهت نمیدن؟
نخیر.
مگه کجا می خوای بری؟
اون جلسات هفتگی که یادت هست گفتم می رفتم؟
ارشیا فقط سر تکان داد.
الهه خانم از وقتی فهمیده نامزد کردیم پاشو کرده تو یک کفش که باید با آقاتون بیای.
ارشیا از کلمه آقاتون ته دلش قیلی ویلی رفت. ناخودآگاه لبخد زد و گفت:
حالا کی هست؟
پس میای؟
خوب آره دلم می خواد ببینم چی ترنج خانم مارو متحول کرده.
ترنج به یاد تمام دوستانش لبخند زد.
فردا شب میای می بینی.
ارشیا باز هم سر تکان داد و گفت:
آخر هفته عروسی اتناست چیزی لازم نداری؟
ترنج نگاهش را از خیابان گرفت و گفت:
چرا فکر کنم یک دست لباس می خوام.
ارشیا صورتش را حالت بامزه ای کرد و گفت:
نمی خوای که بلوز و شلوار بپوشی؟
ترنج به چهره ارشیا که مثل پسر بچه های خطا کار شده بود خندید و گفت:
فکر نکنم.
بعد برای اینکه کمی هم خودش را لوس کند گفت:
نطر تو چیه؟
ارشیا واقعا ذوق کرد:
نطرت چیه با هم بریم خرید؟
ترنج باز هم خنید و گفت:
موافقم.
ارشیا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
الان که دیگه دیره. باشه فردا بعد از دانشگاه.
باشه.
ارشیا دست ترنج را گرفت و گفت:
خوب حالا توبتی هم که باشه نوبت خانم خودمه که بیاد خونه ما.
صدای ترنج کمی خجالت زده بود:
نمی شه نیام؟
برای چی؟
من از بابات اینا خجالت می کشم.

ترنج این حرفا یعنی چی دیگه. تو ناسلامتی عروس این خانواده ای ها.
بعد با خودش تکرار کرد عروس. دوباره به ترنج که گونه هایش ارغوانی شده بود نگاه کرد و گفت:
بعضی وقتا دلم می خواست آخر هفته عروسی خودمون بود.
ترنج از خجالت توی خودش جمع شد و خنده ارشیا ماشین را پر کرد.
***
ماکان دست توی جیب وارد خانه شد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. صدایش را بلند کرد و مادرش را صدا زد:
مامان!
سوری خانم از آشپزخانه سرک کشید:
سلام چه زود اومدی؟
ماکان بی حوصله رفت سمت پله و گفت:
کاری نداشتم اومدم خونه. ترنج کجاست؟
سوری خانم در حالی که سر کارش برمی گشت گفت:
خونه ارشیا اینا.
ماکان دو سه پله ای که بالا رفته بود برگشت و با عجله رفت سمت آشپزخانه:
کجا؟
سوری خانم که مشغول آشپزی بود برگشت سمت ماکان و گفت:
خونه ارشیا اینا.
ماکان اخم هایش را کشید توی هم و گفت:
شبم می مونه؟
سوری خانم یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
نخیر.چی شد که همچین فکری کردی؟
ماکان عقب نشینی کرد و گفت:
هیچی.
بعد درحالی که کتش را در می اورد از پله بالا رفت و گفت:
اه این دیگه چه زندگیه اینا برای ما درست کردن.
هنوز وارد اتاق نشده بود که موبایلش زنگ زد. یکی از دوستان تازه اش بود. از وقتی ارشیا رفته بود ماکان با چند نفری رابطه دوستی برقرار کرده بود. تا قبل از ان ارشیا برایش جای همه دوستان را پر کرده بود. اینجا و آنجا آشناهایی داشت دوستانی که سلام علیک داشتند و گاه با هم بودند ولی نه انجمان صمیمی.
الو؟
آخه کره خر من تو زنگ نزنم تو خبری از ما نمی گیری؟
ماکان کتش را انداخت روی مبل و لبخندی زد و گفت:
مرده شور این حرف زدنته و ببرن. کره خرم خودتی.
خوب منم کر ه خرم حالا راضی شدی.
ماکان خندید و ول شد روی تختش.
خوب بنال چه خبر.
خبرای خوب یه کاری داشتم باهات.
چه کاری؟
باید پاشی بیای اینجا عملیه؟
ابروی ماکان بالا رفت:
رامین بساط گند کاری اون دفعه که به راه نیست
اکه هه که ماکان چقدر تو ضد حالی پسر. ماکان دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت:
به جون خودم بابابزرگ منم دیگه از اون چیزا استفاده نمی کنه.
خدا رحمت کنه امواتت و ولی بابا بزرگ من جون به عزرائیل نمی ده برای اینکه می ترسه اون دنیا از این چیزا نباشه.
ماکان بلند خندید و یک آستین پیراهنش را بیرون آورد و موبایلش را دست به دست کرد. و گفت:
حالا چکار داری؟
یک کاری که فقط خودت تخصصش و داری. بیا یکی از بچه ها کارش بد گیره.
ماکان کمدش را باز کرد و گفت:
کجا بیام؟
بیا آپارتمان محسن. بیا بد نمی گذره.
ماکان یکی از پیراهنش هایش را بیرون کشید و روی تختش انداخت و گفت:
اگه بی خودی منو این همه راه کشیده باشی اونجا خرخره تو می جوم.
نه کار واجبه زود اومدی ها
باشه الان راه می افتم.
راستی عشقت کجاست؟
ماکان پوزخند زد. منظور رامین ارشیا بود از رابطه صمیمی آن دو خبر داشت و ماکان را مسخره می کرد که عاشق ارشیا شده. چقدر ماکان از این حرف چندشش می شد. هنوز دوستان از نامزدی ارشیا و خواهرش خبر نداشتند. فعلا تصمیم نداشت به انها حرفی بزند.
پی زندگیش. کجا می خواستی باشه.
بد حالت گرفته اس ماکان ها.
رامین خفه میشی یا نه. مگه نمی خوای بیام اونجا.
باشه بابا. فعلا
اومدم.
موبایلش را روی تخت انداخت و لباسش را عوض کرد از پله پائین رفت سوری خانم با دیدن او گفت:
کجا؟
ماکان فقط یک جمله گفت:
پیش دوستام.

برای اخرین بار نگاهی توی اینه جاکفشی به خودش انداخت و از خانه بیرون زد. هوا سردتر شده بود. آبان داشت به آخر هایش می رسید و هوا سوز سردی داشت. سوئیچ را از جیبش بیرون کشید و سوار شد.
تا آپارتمان محسن راه زیادی بود. برای خودش اهنگ گذاشت و همراهش هم خوانی کرد. وقتی رسید. ماشین را پارک کرد و به طبقه سوم نگاه کرد. تقریبا همه چراغ های خانه روشن بود. دست روی زنگ گذاشت. به ثانیه نرسیده در باز شد و صدای محسن را از پشت آیفون شنید:
به مهندس بیا بالا داداش.
ساختمان آسانسور نداشت و مجبور شد سه طبقه را از پله بالا برود. تا به در خانه رسید هر چه فحش بلد بو نثار محسن و رامین کرد. زنگ را زد و بعد از چند دقیه در باز شد. رامین با شلوارک و رکابی پشت در ایستاده بود:
ببین کی اومده.
بعد رو به طرف خانه داد زد:
بچه ها نیرو کمکی رسید.
ماکان با تعجب رفت تو. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ذغال های برافروخته و منقل اخم هایش توی هم رفت:
گندنت بزنن رامین باز که بساط کردی.
آخ ماکان جنس برام رسیده توپ. بیا بزن ببین چیه بدمصب به جون رامین مشتری میشی.
ماکان روی یکی از مبل ها ولو شد و با بی حوصلگی گفت:
دستت درد نکنه هنورعقلم سر جاشه.
رامین ذعال ها را فوت کرد و داد زد:
مسن بیا ماکان و ببر بهش بگو جریان چیه.
محسن از اتاق بیرون امد و رو به رامین گفت:
لااقل پنجره رو باز بذار بوش نپیچه تو راهرو.
بی خیال بابا. کسی پسر صاحب خونه رو از خونه بابا جونش بیرون نمی کنه.
خوب الاغ همسایه ها برن به بابام امار بدن معلومه میاد دم منو میگره می اندازه بیرون.
بعد رو به ماکان که داشت دست به سینه رامین را نگاه می کرد گفت:
داداش پاشو بیا این ور این خر و ولش کن.
رامین در حالی که داشت ان ماده لزج قهوه ای را آماده می کرد گفت:
اومدی التماس کردی ندادم بهت گله نکنی.
ماکان با حالت چندش آوری از او رو برگرداند. رامین طلب کار گفت:
چکارت کنم نمی فهمی. بابا بزرگ من از چهل سالگی داره از اینا می زنه الان نزدیک صد سالشه ببینیش فکر میکنی پنجاه سالته.
ماکان بلند شد و گفت:
واقعا توجیه شدم.
رامین پوزخندی زد و گفت:
خوبه برم از این آشغالای شیمایی بزنم سر یک سال بدنم کرم بزنه انگشتام جداشه؟
ماکان در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت:
حالا مجبوری خودتو بندازی تو هچل احمق.
رامین پکی زد و با لذت دودش را توی هوا داد و گفت:
نمی فهمی ماکان. نمی فهمی. بعد از اون حواسم هست.
یاسین به گوش خر می خونم من.
رامین که چشمهایش کمی خمار شده بود گفت:
خوب نخون مجبوری.
محسن و یکی دو نفر دیگر روی کامپیوتر توی اتاق هوار شده بودند. ماکان که وارد شد همه سر برگرداند. ماکان با تعجب پرسید:
چه خبره اینجا؟
محسن نگاهی به آن دو تا کرد و گفت:
یحیی و کامبیز از بچه های نیک روزگار.
بعد به ماکان اشاره کرد و گفت:
ماکان از دوستای گل ما.
هر دو با ماکان دست دادند و محسن توضیح داد:
بچه ها دارن یک کافی شاپ راه می اندازن می خواستن براشون یک طرح تبلیغاتی بزنی. فعلا دست و بالشون تنگه برای همین من گفتم بیای اینجا کارشونو راه بندازی.
بعد نگاهی به ماکان انداخت و گفت:
بیا بشین یحیی یه چیزایی از فتوشاپ سرش میشد یه کارایی کرده بیا راست و ریستش کن.
نگاه ماکان به شیشه و لیوان های روی میز افتاد و بی خیال به کامپیوتر نگاه کرد. اصلا حوصله نداشت ولی بالاخره محسن رفیق چند ساله اش بود. به طرف کامپیوتر رفت و به طرح و عکسی که سرم هم کرده بودند نگاه کرد. معلوم بود که برایشان زیاد هم مهم نبود که کار حرفه ای باشد.
کتش را در اورد و پشت کامپیوتر نشست. محسن لیوان پری را به سمت ماکان هل داد و گفت:
بخور.
ماکان در حالی که تند تند با موس کار می کرد زیر چشمی به لیوان نگاهی انداخت و گفت:
نمی خورم.
محسن ابرویی بالا انداخت و گفت:
از کی تا حالا؟
ماکان لبش را جوید و توی دلش گفت:
از وقتی به ارشیا قول دادم.
دلش نمی خواست قولش با ارشیا را زیر پا بگذارد. یادش امد از وقتی که ارشیا فهمیده بود که ماکان گاهی لبی تر می کند. کلی شاکی شده بود. ماکان فکر می کرد ارشیا می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند ولی ارشیا پای دوستی شان ایستاد و در عوض کاری کرد که ماکان همان را هم ترک کند.محسن زد به شانه اش و گفت:
خودتو..س نکن بردار بخور دیگه تو که اهل این قرتی بازیا نبودی.
حال ماکان داشت به هم می خورد. دیگر خیلی هم با این جمع حال نمی کرد. مخصوصا که رامین روز به روز بدتر می کرد با ان بند و بساط مسخره.
طرح را سریع سر هم کرد و بلند شد. محسن دست گذاشت روی شانه اش و گفت:
وایسا یک کار دیگه ام هست.
ماکان روی صندلی ولو شد. محسن با سر به کامبیز اشاره کرد. کامبیز رو به ماکان گفت:
می خواستم یک عکسی رو برام با فتو شاپ درست کنی.
چی هست؟
خیلی ساده صورت یکی و با یکی دیگه عوض کنی.
اخم های ماکان در هم رفت.
به همین سادگی؟ اونوقت می خواین با اون عکس چه غلطی بکنی؟
کامبیز براق شد.
غلط و اون دختره...کرده. باید تاوانشم بده.
ماکان چشم هایش از خشم گشاد شده بود. شصتش خبردار شده بود که ان طرح تبلیغاتی فقط یه کلک مسخره بوده تا ماکان برسد به اصل مطلب.
بلند شد و یقه محسن را گرفت و او را به دیوار چسباند:
تو گوه خوردی فکر کردی من همچین کاری می کنم.
محسن سعی کرد دست ماکان را کنار بزند. ولی ماکان هیکلی و قوی بود در برابر بدن استخوانی محسن برتری داشت:
ماکان چرا پاچه می گیری؟
ماکان یقه محسن را ول کرد و گفت:
از من می پرسی.من کی کار بی ناموسی کردم که حالا دومیش باشه. این بود رفاقتت؟
بعد هم چنگ زد و کتش را برداشت و به طرف در رفت. محسن دنبال ماکان دوید:
ماکان بی خیال خوب انجام نمی دی بگو نمی دم.
ماکان دست محسن را گرفت و به سمت در کشید و در حالی که از دندان هایش را از خشم روی هم می سائید گفت:
این رفیقای عتیقه ات از کجا پیدا شدن؟
حالا!
حالا و مرض. از تو تحصیل کرده بیشتر از این توقع می ره. تو که اینجوری وای به حال بقیه.
بعد هم به طرف در رفت. رامین کنار منقلش ولو شده بود ماکان به او نگاه کرد و گفت:
دور من و خط بکشین. من دیگه کسی به اسم محسن و رامین نمی شناسم.
در را که باز کرد صدای کش دار رامین را شنید:
بابا ماکان قهر نکن بی خیال.
ماکان در را به هم کوبید و در حالی که از پله پائین می دوید کتش را پوشید. عجله داشت تا هر چه زودتر از ان خانه خارج شود. خودش هم باورش نمی شد که رامین اینقدر غرق شده باشد و محسن...او چه فکری با خودش کرده که همچین پیشنهادی به او داده.
نفس عمیقی کشید و سوار شد. اعصابش به شدت به هم ریخته بود. ماشین از جا کنده شد و به سرعت از انجا دور شد.

سرخورده و غمگین بعد از ساعتها چرخ خوردن توی خیابان به خانه برگشت. با رامین و محسن روزهای خوبی داشت به خصوص بعد از رفتن ارشیا این دوتا تنها دوستان صمیمی اش بودند. خصوصا از محسن توقع نداشت. پسر بدی نبود. ولی دلیل این کارش را نمی فهمید.
با محسن بخاطر یک طرح تبلیغاتی آشنا شده بود. طرح را برای شرکت پدرش می خواست. پیش فروش واحد های ساخته شده. چند باری به شرکتش آمده و رفته بود و بعد هم یکی دو نفر دیگر را به او معرفی کرده بود. همین کارها باعث شد کم کم به هم نزدیک تر شوند و رابطه دوستی بینشان شکل بگیرد. رامین هم از دوستان صمیمی محسن بود که همه جا با هم بودندو ناخوداگاه با او هم صمیمی شد.
رابطه دوستی که حالا اینجور ناگهانی قطع شده بود. ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و کلید را توی در انداخت. چراغ ها خاموش بود. آرام در را باز کرد وسمت آشپزخانه رفت. کمی احساس گرسنگی می کرد ولی خوصله شام خوردن نداشت دلش می خواست زودتر بخوابد.
یک دانه سیب از یخچال برداشت و رفت بالا. در اتاق ترنج باز بود. توی تاریک و روشن اتاق ترنج را دید که روی تختش جمع شده و به خواب فرو رفته. لبخندی روی لب ماکان آمد. ترنج رابه دست آدم قابل اعتمادی داده بود. گازی از سیبش زد و رفت سمت اتاقش.
کتش را انداخت روی کاناپه و روی تخت دراز کشید. داشت به حرفی که به دوستانش زده بود فکر می کرد. بعد یاد ارشیا افتاد و رفتارش بعد از اینکه فهمیده بود ماکان هم اهل بعضی چیزها هست. ارشیا چکار کرده بود؟ گفته بود دور او را خط بکشد؟
نه ارشیا کنارش مانده و سعی کرده بود او را از این چیزها دور کند. ماکان باقی مانده سیب را توی سطل اتاقش شوت کرد و به خودش قول داد نگذارد رامین بیشتر از این خودش را بدبخت کند. و محسن آن دوستان عجیب غریب را از کجا آورده بود؟
در حالی که به این چیزها فکر می کرد کم کم به خواب رفت.
**
ارشیا از بس ذوق داشت همش می خندید. ترنج هم خنده اش گرفته بود. ولی خنده اش را کنترل کرد و گفت:
فکر نمی کردم یک لباس خریدن من اینقدر تو رو خوشحال کنه.
ارشیا ماشین را پارک کرد و گفت:
آخه اولین باره می خوام برای خانمم یه چیزی بخرم تو نمی فهمی چه حس خوبی داره.
ترنج سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
دو ساعت وقت داریم بعدش می خوایم بریم خونه استاد مهران.
ارشیا دزد گیر را زد و گفت:
این استاد مهران همونه که پیشش خط یاد گرفتی؟
اره خودشه.
ارشیا خودش را به ترنج رساند و در کنار هم به راه افتادند. ارشیا کمی حرف را توی دهنش چرخاند و بعد زیر چشمی به ترنج نگاه کرد و گفت:
این دوستت الهه همون نیست که داداشش....یعنی همون پسره اسمش چی بود....
ترنج خیلی خونسرد گفت:
امیر.
ارشیا یک لحظه مکث کرد و به ترنج نگاه کرد که داشت مغازه ها را دید زد. لبش را جوید و گفت:
آره همون.
ترنج جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و گفت:
خوب؟
ارشیا کنارش ایستاد و در حالی که ویترین را نگاه می کرد گفت:
اون پسره...یعنی امیر هم توی مهمونی تون هست؟
ترنج برگشت و با تعجب به ارشیا نگاه کرد:
نه. برای چی همچین فکری کردی؟
و بعد به راه افتاد تا سراغ ویترین کناری برود. ارشیا هم دنبالش راه افتاد و گفت:
پس از کجا تو رو دیده؟
ترنج که تازه متوجه منظور ارشیا شده بود ایستاد و کامل به طرف او برگشت. باید سرش را کاملا بلند می کرد تا بتواند چهره ارشیا را خوب ببیند. لبخندی زد و گفت:
قبلا زیاد می رفتم خونه الهه اینا. اونجا منو دیده. بعدم از وقتی از من....یعنی...خواستگار من شد دیگه خونه شون نرفتم.
ارشیا هم لبخندی به ترنج زد و گفت:
اصلا ولش کن بریم دیگه.
و دست ترنج را گرفت و کشید. ترنج هم او را همراهی کرد.
راستی جشن مختلته؟
ارشیا از گوشه چشم به ترنج نگاهی انداخت و گفت:
اره. مامان اینان دیگه.
ترنج کمی فکر کرد و گفت:
پس وقتمون و اینجا هدر ندیدم. چون این لباسا که به درد من نمی خوره باید یه چیزی بگیریم که پوشیده باشه.
ارشیا هم در تائید سر تکان داد. بعد از مدتی گشتن بالاخره یک لباس که هم ترنج خوشش امده بود و هم ارشیا پیدا کردند. یک پیراهن سورمه ای یک سره بود که آستین های بلندی داشت. روی کمر کمی تنگ می شد و دامنش هم تقریبا تنگ بود.روی سینه و سر آستینش هم کار شده بود.
ارشیا لباس را از فروشنده گرفت و به ترنج داد و او را تا پشت در اتاق پرو همراهی کرد. ترنج به سختی لباس را پوشید. ارشیا از پشت در مدام می پرسید پوشیدی؟
آخر ترنج حوصله اش سر رفت و گفت:
ارشیا هر وقت پوشیدم می گم دیگه.
بعد باز هم با زیپ لباس کلنجار رفت. دستش نمی رسید آن را خوب ببندد برای همین یقه اش خوب نمی ایستاد. دستش را که خسته شده بود پائین انداخت و گفت:
نمی تونم زیپ و ببندم.
ارشیا به فروشنده که داشت با مشتری دیگری سر و کله می زد نیم نگاهی انداخت و گفت:
می خوای برات ببندم.
صدای وای نه ترنج را که شنید نتوانست خنده اش را کنترل کند و در همان حال که می خندید گفت:
خوب مگه چی میشه حالا؟
صدای ترنج هم که معلوم میشد خنده اش گرفته را شنید گه گفت:
کاری نکن اصلا نذارم لباس و ببینی.
ارشیا با اینکه داشت می مرد تا ترنج را با آن لباس ببیند لحن خونسردی به خودش گرفت و گفت:
بالاخره که شب عروسی می بینیم.
ا خوب پس درش بیارم نمی خوای ببینی.
ارشیا سریع گفت:
ترنج اذیت نکن دیگه
خوب چکار کنم زیپش بسته نمی شه.
ارشیا با همان خنده گفت:
خوب در و باز کن من چشمامو می بیندم خوبه؟
لوس.
خوب هر کار تو بگی من می کنم.
در اتاق پرو با صدای تیکی باز شد. ارشیا آرام در را باز کرد.خوشبختانه در به طرف مخالف باز می شد و اگر تا انتها هم ان را باز می گذاشت از داخل مغازه دید نداشت. ترنج خودش از خجالت چشم هایش را بسته بود. ارشیا با دیدن حالت او لبخند عریضی زد.






:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 2941
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: